امید

     

امید

یکی بود یکی نبود

چهارشمع به آهستگی می سوختند و در محیط آرامی صدای صحبت آنها به گوش می رسید

شمع اول گفت:من صلح وآرامش هستم اما هیچ کسی نمیتواند شعله ی مرا روشن نگه دارد.من باور دارم که به زودی میمیرم

سپس شعله ی صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد

شمع دوم گفت:من ایمان هستم و برای بیشتر آدمها دیگر در زندگی ضروری نیستم,پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم

پس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت

شمع سوم با ناراحتی گفت:من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم

انسانها من را در حاشیه ی زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند.آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند

طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد

ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید وگفت:چرا شما خاموش شده اید,شما قاعدتا باید تا آخر روشن بمانید

سپس شروع به گریه کرد

آنگاه شمع چهارم گفت:نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم ما میتوانیم بقیه ی شمعها را دوباره روشن کنیم

من امید هستم

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 5 آذر 1392برچسب:, | 17:30 | نویسنده : بهنود رهبری |